علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

حرفا وشیطنتای ننوشته...

سلام پسره مامان خوبی نی نیه قشنگم اینجا که 2 تیر سال 91 هست توداشتی با آب پاش بازی میکردی وبالی سرت میبردی که اینطوری به پشتت گیرکرد روز ولات حضرت ابولفضل (ع)که 4تیر 91 بود خونه ی جدو مراسم داشتن  وعده ای از فامیلا رو واسه شام دعوت کرده بودتو که گاهی کار زیاد باعث میشد فراموشت کنم البته فکروذهنم پیشت بود یهو میومدم که ببینم داری چه کار میکنی جنابعالی توی یخچالی ومشغول شکستن تخم مرغی..... اون شب اونقدر غیرتی شده بودی که در اتاقی که خانما توش بودن رو این طوری گرفته بودی ونمیزاشتی کسی بره تو هرجا غذا میدیدی مینشستی میخوردی برات فرقی نمیکرد که اون غذا صاحب داره ...
26 مرداد 1391

مسابقه ی نی نی شلخته

بازم ما ،بازم مسابفه..... امپراطور این بار شلختگیشو میخواد برخ بکشه وجایزه بگیره یه لطفی کنید به آدرس زیر برید ورای خودتون رو به امپراطور نی نی وبلاگ بدید. این عکسیه که امپراطور باهاش شرکت کرده اینم آدرس سایتی که شما مرحمت میکنید میرید ورای تون رو با آدرس وبتون میدید باتشکر http://mamiparisa.persianblog.ir ...
26 مرداد 1391

شباهت زیاد شخصیت آنه به مامان

ازبچگی همه بهم میگفتن هم مث انه زیاد حرف میزنی اونم ازنوع قلمبه سلمبه هم زیاد توی رویا وخیالات غوطه وری،به محض دیدن کوچکترین چیز براش یه داستان خیال انگیز قشنگ درست میکنم گاهی هم خودم میمونم که این حرفارو از کجا میارم تا الان هنوز اون حس هست ولی به خواب زمستونی رفته ووقت نمیکنم دوباره شکوفاش کنم گاهی که با مینی بوس میریم شوش از پنجره بیرونو نگاه میکنم وخیلی سریع از بیرون یه چیزی نظرمو جلب میکنه وموضوع رو با شوهری درمیون میزارم وچنان ماهرانه به ماوراوتخیل ویه جورایی واقعیت ربطش میدم که تا موقع رسیدن که حدود یه ساعتو نیمه وقتمون رو پر میکنه البته الان کم حرفتر شدم وفقط با شوهری حرف میزنم چون تنها کسیه که درکم میکنه وخیالاتم براش جذابیت د...
26 مرداد 1391

این روزهای شما....

ا ول از همه این عکس 107 روگیتو بزرام که خیلی بامزست  امپراطور اذان میگوید اینجا مشغول الله اکبر گفتنی نمیدونم فکر کنم تلویزیون داشتاذان میگفت وتو تقلید میکردی این کار هرروز  تو وقتی صدای اذان رو میشنوی میری جلو تلویزیون میخ کوب میشی ومیگی الله اپر 91/4/1 9 1/4/4 ولادت حضرت ابولفضل (ع) بود که خونه ی جدو مراسم داشتن وفامیلارو به صرف شام دعوت کرده بودن تو که غیرتی شده بودی ودر اتاق ی که خانما توش نشسته بودن گرفته بودی تا کسی نره تو مامانی آپلود عکس مشکل پیدا کرده بعدا میام عکسارو واست میزارم  ...
18 مرداد 1391

اندر احوالات امپراطور*یک اتفاق وحشتناک

سلام مامان خوبی قلب مامانی؟این روزا به خاطره رمضان نمیتونم زیاد بهت سر بزنم زیاد حوصله ندارم میدونی مدتی بود از لحاظ روحی بدجوری ریخته بودم بهم با تو وبابایی بد حرف میزدم وزود عصبی میشدم واز این رفتار خودم به شدت معذب بودم تا اینکه موقع سحر با بابایی درد دل کردم وزدم زیر گریه ،بابا هم مث یه دوست دلسوز منو بغل کردو دلدلاریم داد میدونستم مشکل کجاست واسه همین منو بابا فکرامونو کردیم ومهمترین تصمیم زندگیمون گرفتیم که تا یک ماه دیگه عملیش میکنیم شایدم زودتر فقط منتظره پولیم. خوب بگذریم جریان اون اتفاق وحشتناک از این قراره کهههه..... تازه اذان گفته بود ومنو بابایی هنوز مشغول خوردن چای وخرما بودیم که دادا یه استخون داد دست که گوشتم...
18 مرداد 1391

برای پسرم

سلام مامان کلی مطلب برات نوشته بودم نمیدونم چی شد که یهو حذف شد خلاصه ی مطلب حذف شده این بود که من به خاطره این که این روزا اعصاب درستی ندارم وباهات درست برخورد  برخورد نکردم حسابی ازت معذرت خواهی کردم. من میدونم چم شده به بابایی علتشو گفتم انشالله قراره تا یه ماهه دیگه یه تغییر اساسی توی زندگیمون بدیم ،روزی که باهات بئ برخورد کردم شبش که خواب بودی اومدم بالای سرت وحسابی گریه کردم وازت معذرت خواستم سحر هم با بابایی درد دل کردم وزدم زیر گریه... از اواخر تیر کلاس تربیت معلم مامانی شروع شده وتو هم مامانو همراهی میکنی دیروز توی کلاس توی دلم باخدا حرف زدم وبه خودش قسم خوردم که دیگه درست باهات برخورد کنم وخداروشکر تا الان که خ...
13 مرداد 1391
1